شنیده بودیم تار میزند با حس و حال قدیمیها. میگفتند سازش بعد از سالها روح كوههای آذربایجان را دارد. میگفتند خوب تار میزند با آنكه هیچ نمیداند، نه از سواد و كتاب و نه حتی از گذشته خودش. همینها كافی بود تا ما را بكشاند از تهران تا مراغه تا پیرمردی را ببینیم كه میگفتند روزگاری مجنون كوههای مراغه بوده است و حالا هم خنیاگر پیرشهر.
همه چیز درباره بیوكآقا شكوری مراغهای به افسانه میماند. محلیها «دلی بویا» (بیوكآقای دیوانه) میخوانندش و گویا از قدیم هم به همین نام معروف بوده است. روایتهای متعدد و متناقضی از زندگی او وجود داشت. اما مسافران اتوبوسی كه از تهران به سمت مراغه میرفتند روایت خاصی را شنیده بودند. مجید درخشانی، پیمان سلطانی و جواد بطحایی به همراه جمعی از نوازندگان برتر جوان موسیقی سنتی همراه با یك گروه مستندساز در حالی كه یادداشت و هدیهای از محمدرضا شجریان را برای بیوكآقاهمراه داشتند برای دیدار این مرد و شاید كشف افسانه او به راه افتادند.
بعد از حدود 9 ساعت حركت حدود ساعت 2بعدازظهر به مراغه رسیدیم. اولین تصویر از بیوكآقا پیرمردی بود تكیده و لاغراندام با سری پر از موهای سفید كه سر میزی در یك رستوران نشسته بود و بیتوجه به همه جا مشغول خوردن غذا بود. با كسی حرف نمیزد. بعضی از میزبانان مراغهای گاهی چیزهایی به زبان آذری با او میگفتند و او هم با سر یا با جملهای با صدای آرام تایید و رد میكرد. پیش از همه هم از آنجا رفت.
بعد از ناهار به منزل یكی از اهالی مراغه رفتیم تا ساز زدن بیوكآقا را بشنویم. آنجا در گوشهای از اتاق روی مبلی ساز در دست نشسته بود. بدون كوچكترین مقدمهای و حتی بدون یك كلام سخن گفتن شروع به نواختن كرد. در اصفهان و ماهور و یتیمسهگاه1 تار زد و در چند قطعه هم با همان صدای ضعیف به تركی آواز خواند. بین قطعات لحظهای هم درنگ نمیكرد. بیآنكه اجازه دهد كسی سخنی بگوید یا حتی حضار تشویقش كنند نواختن قطعه بعدی را آغاز میكرد.
در طول این مدت نوازندگان جوانی همچون ساناز ستارزاده، شاهو عندلیبی و یكی دو نوازنده مراغهای با نواختن تار و تنبك و دایره او را همراهی كردند. پوریا اخواص نیز با همراهی تار بیوكآقاآوازی خواند. غزل آواز شعری بود از شهریار با این مطلع:
باز كن نغمه جانسوز از آن ساز امشب / تا كنی عقده اشك از غم من باز امشب
آشكارا بیحوصله بود. توان نشستن در جمع را نداشت. بعضی از اهالی هم میگفتند از میكروفن و دوربین دل خوشی ندارد و حضورشان معذبش میكند. اما حتی حضور و تشویقهای بزرگان و جوانان موسیقی هم نتوانست بیش از یك ساعت در جمع شلوغ بنشاندش. ناگهان بیمقدمه برخاست و خارج شد. یكی از هنردوستان مراغه به دنبالش رفت تا متقاعدش كند به بازگشت. گویا همان موقع كمی با ماشین در شهر چرخانده بودش و توانسته بود قانعش كند كه برای گرفتن چند عكس یادگاری و تحویل گرفتن نامه و هدیه استاد شجریان و حاضرین بازگردد. بازگشت و چند دقیقهای تار زد. بعد از آن مجید درخشانی متن نامه استاد به بیوكآقا را خواند و هدایا را به دست كسی سپرد تا به او بدهد. بعد از آن باز هم بیوكآقا بدون خداحافظی و حتی نگاهی به پشت سرش رفت. اما با رفتن او همه دوباره به یاد افسانه بیوكآقا افتادند و اینكه در طول سالهای زندگیاش بر او چه رفته و از كجا میآید و ساز زدن را چگونه یاد گرفته است.
تنها اطلاعات ما پیش از سفر از او این بود كه او در كودكی پدرش را از دست میدهد و مادرش با مردی ازدواج میكند كه تار مینواخته است و او نواختن را از آنجا میداند. در جوانی نیز همسر و فرزندش را از دست داده است. چند سال پیش بعد از آنكه مستندی از او ساخته میشود چند نفر از اهالی مراغه به سراغش رفتهاند و كمكش میكنند. الان هم در هتلی در مراغه ساكن است. مابقی چیزها هم بیشتر شبیه افسانه بود تا واقعیت. اینكه او هیچ چیز از گذشتهاش به جز داستان
یادگرفتن تار را به یاد نمیآورد حتی تاریخ تولدش را. اینكه سالها در كوهها سرگردان بوده است و كسی از احوالش خبری نداشته و داستانهای دیگری كه شنیده بودیم. پس از رفتن بیوكآقااز آن خانه هم پرس و جوها در مورد او از محلیها شروع شد. باز هم كسی چیز زیادی نمیدانست و همین افسانهها بازگو شدند. اما در نهایت پاسخهای یك زن و شوهر مراغهای ما را به داستان زندگی او نزدیكتر كرد. این مرد و زن گفتند كه بیوكآقاشناسنامه دارد و در آن سال 1312 به عنوان سال تولدش آمده است. در شناسنامه او نام زن و فرزندش هم دیده میشود كه البته هر دو فوت كردهاند. گویا او خواهری هم دارد كه در تهران زندگی میكند. سالها پیش نوازندگی تار را از ناپدریاش آموخته است. روزی به تهران میآید تا برای ناپدریاش ساز بخرد. در آنجا اتفاقی با زندهیاد لطفالله مجد آشنا میشود. چند هفتهای را در منزل او مهمان بوده و چیزهایی در مورد تارنوازی از او آموخته است. سالها در مراغه زندگی میكرده و در مجالس شادی مردم تار مینواخته است. گویا از این راه درآمد خوبی هم داشته است.
اخلاق شخصی بیوكآقا در بذل و بخشش اموالش باعث شده چیزی از آن پولها برایش باقی نماند. در اوایل میانسالی بیوكآقا برای مدتی چند روزی دیگر در شهر دیده نمیشود. بعد از چند روز او را میبینند كه با لباسی مشكی بر تن به شهر بازمیگردد. كسی هرگز ماجرای آن روز را نمیفهمد و گویا خود او هم هرگز سخنی درباره آن ماجرا نگفته است. بعد از این بیوكآقا چند سالی دیگر ساز نمیزند و گویا آواره خیابانها بوده است. در دخمهای زندگی میكرده و تنها دوستش یك سازنده تار در مراغه بوده است. از او یكی دو نوحه نیز نقل قول شده است كه مداحان محلی میخوانند.
در سال 1372 علیرضا انصاریان مستندی از بیوكآقا میسازد با نام زخمه بر زخم. این مستند اولین بار نام بیوكآقا را در خارج از شهر مراغه مطرح میكند. در این مستند بخشهایی از زندگی بیوكآقا یا همان «دلی بویا» را نشان میدهد كه او در دخمهاش زندگی میكند و از همه دنیا بریده است. پخش دوباره این فیلم در شبكه آرته فرانسه یك بار دیگر توجهها را به بیوكآقا جلب كرد.
در مهرماه سال گذشته مجید درخشانی به همراه همایون شجریان به مراغه و دیدن او میروند. همین مقدمه سفر بعدی را هم فراهم میكند كه این بار جمع بزرگتری به دیدار این نوازنده گمنام مراغهای بروند. آنچه پیداست، این است كه بیوكآقا اهل توجه به مسائل مالی نیست، در حال خودش است و زیاد به بیرون توجهی ندارد، با دمپایی و پیژامه
همه جا میرود و حتی حضور اساتید موسیقی كشور هم باعث نمیشود لباس دیگری بر تن كند. در مراغه هم شنیدیم حتی در هتل محل سكونتش هم دوست ندارد روی تخت بخوابد و رختخوابش را كف اتاق و روی زمین میاندازند. میگویند هزینه كل زندگیاش ماهی 80 هزار تومان است. اما برای تامین همین 80 هزار تومان هم مشكلات فراوانی دارد. در 77سالگی هنوز از خودش خانهای ندارد و هیچ تامین مالیای نیز برایش نیست.
شاید اگر كمكهای هنرمندان مراغهای نبود و صاحب هتلی حاضر نمیشد به او برای زندگی اتاقی بدهد بیوكآقا در یكی از شبهای سرد آذربایجان در سكوت و تنهایی از سرما رفته بود. انگیزه بازدید بزرگان و جوانان موسیقی در كنار او شاید بیش از آنكه لذت شنیدن سازش باشد دغدغهای صنفی برای حمایت از یك هنرمند گمنام است؛ هنرمندی كه شاید اگر در مجاری رسمی افتاده بود امروز وضع دیگری داشت. هنرمندی كه در گوشهای و بدون هیچ حمایت رسمی سالها زندگی كرده بود. اما بیوكآقاتنها یكی از اینگونه نوازندگان است. شاید او خوشاقبال بود كه روزی مستندی از او ساخته شد و كمكهای اندكی به او میشود. اما بیشك بسیاری همچون او در گوشه و كنار این كشور هستند كه هیچگاه چنین فرصتی را نیافتهاند؛ كسانی كه به جز نواختن كار دیگری ندارند. اینها كه امروز دیگر توانی و مجالی برای نواختن و ارتزاق از راه آن ندارند، چگونه روزگار میگذرانند. آن هم در جایی كه نه خبری از نهادهای حامی هنرمندان هست و هنرمندان موسیقیاش از مشهور و گمنام، از تهرانی و شهرستانی حتی از داشتن بیمه هم محرومند. كسی نه حالی ازشان میپرسد و نه عشقشان و هنرشان مورد توجه كسی است. اینها راویان احساسیترین نغمات موسیقی ایرانیاند؛ نواهایی كه بیدغدغه نت و هارمونی از اعماق جان میآید و سینه به سینه منتقل شده است. با از دست رفتن بیوكآقاهای شهرهای كوچك و بزرگ این كشور این سرمایهها نیز از دست خواهند رفت و این نغمهها خاموش خواهند شد.
گوش جان بسپاریم به قطعه اوازی با نوای سحر امیز ساز بی نظیرش وناله های جانسوزش که دل هر دل سوخته ای را جلا می دهد