زآتش پنهان عشق ، هر که شد افروخته
دود نخیزد ازو ، چون نفس سوخته
دلبر بی خشم و کین ، گلبن بی رنگ و بو ست
دلکش پروانه نیست ،شمع نیفروخته
در وطن خود گهر ، آبله ای بیش نیست
کی به عزیزی رسد ، یوسف نفروخته
مایه ی ارام دل ،چشم هوس بستن است
از تپش آسوده است ،باز نظر دوخته
شاید کاید به دام ،مرغ پریده ز چنگ
گرم نگردد دگر ، عاشق وا سوخته
داروی بیماری اش ، مستی پیوسته است
چشم تو این حکمت از پیش که آموخته ؟
آمد و آورد باز ، از سر کویش کلیم
بال و پر ریخته ، جان و دل سوخته .
↧
سخن وکلام بزرگان
↧