اواز: محمد رضا شجریان
سه تار: پرویز مشکاتیان
نی: محمد موسوی
غزل : شیخ اجل سعدی/ رهی معیری
مرا دو چشم به راه ودو گوش بر پیغام
تو فارغی وبه افسوس می رود ایام
شبی نپرسی وروزی که دوستدارانم
چگونه شب به سحر می برند و روز به شام
ببردی از دل من مهر هر کجا صنمی است
مرا که قبله گرفتم چه کار با اصنام
به کام دل نفسی با تو التماس منست
بسا نفس که فرو رفت وبر نیامد کام
مرا نه دولت وصل ونه احتمال فراق
نه پای رفتن از این ناحیت نه جای مقام
چه دشمنی تو که از عشق دست وشمشیرت
مطاوعت به گریزم نمی کند اقدام
ملامتم نکند هرکه معرفت دارد
که عشق می بستاند ز دست عقل زمام
مرا که با تو سخن گویم وسخن شنوم
نه گوش فهم بماند نه هوش استفهام
اگر زبان مرا روزگار دربندد
به عشق در سخن ایند ریزه های عظام
بر اتش غم سعدی کدام دل که نسوخت
گر این سخن برود در جهان نماند خام
ما در خلوت به روی غیر ببستیم
از همه باز امدیم وبا تو نشستیم
هر چه نه پیوند یار بود بریدیم
وان چه نه پیمان دوست بود شکستیم
مردم هشیار از این معامله دورند
شاید اگر عیب ما کنند که مستیم
در همه چشمی عزیز ونزد تو خواریم
در همه عالم بلند وپیش تو پستیم
ای بت صاحبدلان مشاهذه بنمای
تا تو ببینیم وخویشتن نپرستیم