خمار می جگرم سوخت، ساغرم بدهید
تهی نکرده، یکی جام دیگرم بدهید
به یک پیاله نسازم، ز بس حریصم من
قدح پیا پی و ، ساغر مکررم بدهید
خمار می کُشدم ذوق خامشی دارم
به چشم یار که پیمانه پر ترم بدهید
ز زهد خشک رخم گشته خاک سان، بی آب
به چهره آبی از آن آتش ترم بدهید
ستور لاغر رم کرده از چراگاهم
به سبزه ی خطِ گل عارضان سرم بدهید
چنین که گشته تنم لاغر از ریاضت زهد
نه حکمتست که پیمانه لاغرم بدهید
چو"طالب"از ره حکمت فتاده ام به کنار
یکی به جانب میخانه رهبرم بدهید