زاهــــد نمـــا مبـــاش و به دل بذر دين بكار دستـــار و طيلسان و قبا دين نمي شود
به زاهد گفتم اين زهد و ريا تا كي بود باقي به گفتــــا تا به دنيا مردم نادان شود پيدا
سبحة تزوير شيخ شهر را كــــردم شمــــار بــــاطن او دام بــود و ظاهر آن دانه بود
برو اي شيخ كه از كبـــر و غرورت مــــا را گشت معلوم كه جز باد در انبان تو نيست
از زهــد فـــــــروشان بگريزند كه ديـــديم ايـن سلسه را دوستي و مهر و وفا نيست
زاهد كنون كه پند تو در من اثر نكرد پرهيــــــز كن كه در تو نيفتد شرار من
با شيخ از شراب حكايت مكن كه شيخ تا خــــون خلق هست ننوشد شراب را
مبوس جز لب معشوق و جام ميحافظ كه دست زهدفروشان خطا است بوسيدن
به قمارخانه رفتم همه پاكباز ديدم چو به صومعه رسيدم همه زاهد ريائي
حاجيان را حرم كعبه خوش آيد ليكن قبله روي تو خوشتر ز حجاز است مرا
اي شيخ برو مسئله عشق بياموز هر چند كه اين مسئله آموختني نيست
پشّه باشب زنده داري خون مردم ميخورد زينهار از زاهد شب زنده دار انديشه كن
زهد با نيّت پاك است نه با جامه پاك اي بس آلوده كه پاكيزه ردائي دارد
راه پنهاني ميخانه نداند همه كس جز من و زاهد و شيخ و دو سه رسواي دگر