بزم خاموش
سروده ای از شاعر دلسوخته مهدی سهیلی در ستایش هنرمندانی که در ارامگاه ظهیرالدوله ارمیده اند
با صدای دلنشین فخری نیکزاد
گذر كردم به گورستان ياران
به خاك نغزگويان گلعذاران
همه آتش بيان و نغمه پرداز
دريغا در گلوشان مرده آواز
بسي ساقي كه خود افتاده مدهوش
همه گلچهرگان با گل همآغوش
عجب بزمي كه آهنگش خموشيست
نه جاي باده و نه باده نوشيست
نهي گر گوش دل را بر سر سنگ
بر آري ناگهان آه از دل تنگ
گلندامان زير سنگ خفته
در آغوشي خموشي تنگ خفته
نه بانگي در گلوي نغمه سازان
نه جاني در تن گردنفرازان
غلط گفتم در اين غمخانه غوغاست
نشان عاشقي در بي نشان هاست
بسي بلبل كه در گل نغمه خوان است
قفس هاشان ز جنس استخوان است
به گل ها خفته گلها دسته دسته
به دست ساقيان جام شكسته
همه گل پيكران پاييز ديده
سهي قدان همه قامت خميده
عروسان را مغاكي حجله گاهي
مبارك باد ما اشكي و آهي
همه آهووشان گيسو كمندان
نكويان دلبران مشكل پسندان
پري رويان عاشق داده بر باد
همه شيرين لبان كشته فرهاد
خط بطلان به هر مجنون كشيده
بسي دلداده را در خون كشيده
گلندامان از گل باصفاتر
به لبخندي ز جان هم پر بهارتر
همه در زير سروي پاي بيدي
ولي نه آرزويي نه اميدي
سيه چشمان شيرينكار دلبند
كه جان بخشيده اند از يك شكر خند
به خدمت خوانده فراش صبا را
نيديده از رعونت زير پا را
نگاه مستشان هر سو فتاده هزاران خان و مان بر باد داده
بسي دلداده را ديوانه كرده
به نازي خانه ها ويرانه كرده
همه سيمين تنان شيرين سخن ها
به زير سنگ و گل تنهاي تنها
به خاك افتاده گيسو داده بر باد
چه شد آن نازها اي داد و بيداد
بيا بنگر كه ناز آلوده اي نيست
به غير از استخوان سوده اي نيست
كجا رفتند آن افسانه سازان
چه شد آهنگ مهر دلنوازان
كجا رفتند مرغان چمن ها
چه شد آن بزم ها آن انجمنها
خموشي را نگر آوازها كو
كجا شد نغمه ها آن ساز ها كو.
چه جاي نغمه در ياران نفس نيست
ز خاموشي تو گويي هيچ كس نيست
دل شاد و لبخند كجا رفت
هنرهاي هنرمندان كجا رفت
چه شد غوغا گري هاي شبانه
قناري ها خموشند از ترانه
نه آوايي نه فريادي نه سازيست
به پيش پبيشان راه درازيست
صداي سازشان آواي مرگ ست
نثار خاكشان خشكيده برگشت
هم ايناني كه در خلوت خزيدند
عجب بزمي هنرمندانه چيدند
چو مي خواندم خطوط سنگ ها را
در آنجا يافتم صبا را
صبا آن نغمه ساز آتشين دست
كه دلها را به تار ساز مي بست
صبا در نغمه ها فرمانروا بود
دو زلف زهره در چنگ صبا بود
يه ساز خود هزاران رنگ مي داد
كه هر سيمش هزاران زنگ مي داد
به خود گفتم كه آن تابنده در كو
به چنگش نغمه زنگ شتر كو
مرا بر گور غمگيني گذر بود
كه روي سنگ آن نام قمر بود
قمر آن عندليب نغمه پرداز
زني هنگامه گر هنگام آواز
اگر در بوستان لب باز مي كرد
ميان بلبلان اعجاز مي كرد
ولي اكنون قمر افسرده جانست
در اين ويرانه خاكش در دهانست
قمر روزي كه در كشور قمر بود
كجا او را از اين منزل خبر بود
نه آوايي نه بانگي نه سروري
دو مشت استخوان در خاك گوري
در اين وادي كه اقليمي مخوف است
قمر تا روز محشر خسوف است
به زير سنگ ديگر داريوش است
كه مست افتاده گل خموش است
ز خاطر رفته عشق و يادگارش
همان روزي كه بودي زهره يارش
كنار خويشتن رعنا ندارد
كه درگل عاشقي معنا ندارد
در اين تنها نشيني يار او كو
در انگشتان محجوبي نوا نيست
ز انگشتش به جز خاكي به جا نيست
طربسازي كه خود سازش شكسته
بر آن گرد فراموشي نشسته
ولي گويي كه از او مي شنودم
من از روز ازل ديوانه بودم
سماعي را سماعي نيست ديگر
چراغش را شعاعي نيست ديگر
به گوش ما نوا از گور او نيست
طنين نغمه ي سنتور او نيست
به جاي ضرب تهراني ز باران
صداي ضرب خيزد در بهاران
ز رگباري كه بر اين سنگ ريزد
به هر ضربت صداي ضرب خيزد
به يكسو صبحي افسانه گو بود
كه سنگ كهنه اي بر گور او بود
صدا زد بندي اين خانه ماييم
چه شد افسانه ها افسانه ماييم
تو هم از اين حكايت قصه سر كن
رفيقان را بز اين منزل خبر كن
ميان صفه ها گور هارست
فرامشخانه اي درلاله زار است
نواي مرغوايش با دل تنگ
بر آمد از دل خاك و دل سنگ
كه ما رفتيم و بس جانانه رفتيم
خمار آلوده از ميخانه رفتيم
تو اي مرغ سحر ها ناله سر كن
به بانگي داغ ما را تازه تر كن
اگر اكنون ملك افتاده در بند
بخوان بر ياد او شعر دماوند
منم پاييزي و نامم بهار است
دلم بر رحمت پروردگار است
رشد ياسمي استاد ديرين
به تلخي شسته دست از جان شيرين
فتاده بي زبان در گور تنگش
درخشد قطعه شعري روي سنگش
نسيم آسا از اين صحرا گذشتيم
سبكرفتار و بي پروا گذشتيم
به چشم ما كنون هر زشت زيباست
چو. از هر زشت و هر زيبا گذشتيم
گريزان از بر سودابه دهر
سياوش وار از آذرها گذشتيم
كنون در كوي ناپيدا خراميم
چو از اين صورت پيدا گذشتيم
رشيد از ما مجو نام و نشاني
كه از سرمنزل عنقا گذشتيم
ز سويي تربت مسرور ديدم
توانا شاعري در گور ديدم
سخن سنج و سخندان و سخنيار
ولي چون نقطه اي در خط پرگتار
يه پيري خاطري بس شادمان داشت
ب روز تلخ شكر در دهان داشت
بخوانم قطعه يي زان پير استاد
كه با طبع جوان داد سخن داد
يكي گفتا ز دوران نااميدم
كه مي رويدبه سر موي سپيدم
من از موي سپيد انديشه دارم
كه بر پاي جواني تيشه دارم
بگفتم اين خيالي ناپسندست
جواني آهويي سر در كمندست
كمندش چيست ؟ شوق و شادماني
چو گم شد زود گم گردد جواني
جواني دوره يي از زندگي نيست
گه چون بگذشت نوبت گويدت ايست
جواني در درون دل نهفته
جواني در نشاط و شور خفته
چو بيني دير خواه و زود سيري
جهانت مي كند آگه كه پيري
در آنجا چون رهي را خفته ديدم
دلم را از غمش آشفته ديدم
به ياد آمد مرا روز جدايي
كه رفت از شمع چشمش روشنايي
دگر در ناي او شور غزل نيست
كنون در شاعري ضرب المثل نيست
به خود گفتم چرا از اين غزلسرا
ميان خفتگان برنايد آواز
برآمد ناله يي از پرده خاك
شنيدم از رهي اين شعر غمناك
الا اي رهگذر كز راه ياري
قدم بر تربت ما مي گذاري
در اينجا شاعري غمناك خفته است
رهي در سينه اين خاك نهفته است
به شبها شمع بزم افروز بوديم
كه از روشندلي چ.ن روز بوديم
كنون شمع مزاري نيست ما را
سراغي كن ز جان دردناكي
برافكن پرتوي بر تيره خاكي
بنه مرهم ز اشكي داغ ما را
بزن آبي بر اين آتش خدا را
ز سوز سينه با ما همرهي كن
چو بيني عاشقي ياد رهي كن
به نزديك رهي خاك فروغ است
تو گويي آن همه شهرت دروغ است
پس از عصيان و اسير افتاده بر خاك
مغاكي تنگ با ديوار نمناك
تولد ديگر و مرگش دگر بود
ولي از اين تولد بي خبر بود
كه ميلادي دگر باشد پس از مرگ
روان ها را سفر باشد پس از مرگ
تماشا كن كه ايرج لا ل لال است
خكوش از آن خروش و قيل و قال است
شكسته دست يزدان خامه اش را
ز دلها برده عارفنامه اش را
كجا رفت آن سخنهاي بد آموز ؟
كجا شد چامه هاي خانمان سوز
همان روزي كه صاف و ساده بودم
دم كرياس در ايستاده بودم
كنون ايرج بگو آن ماحضر كو
نشان از آن زن و كرياس در كو ؟
دريغ از ايرج و طبع خداداد
كه در راه پريشان گويي افتاد
بدا بر ما كه تن در گل بماند
به ديوان گفته باطل بماند
خوشا هجرت از اينجا با دل پاك
كه همچون گل نهندت در دل خاك
خوشا آن كس كه چ.ن زين ره گذر كرد
به اقليم نيكوكاران سفر كرد
خوشا ! با عشق حق در خاك رفتن
بدا! پاك آمدن نا پاك رفتن
به خاك نغزگويان گلعذاران
همه آتش بيان و نغمه پرداز
دريغا در گلوشان مرده آواز
بسي ساقي كه خود افتاده مدهوش
همه گلچهرگان با گل همآغوش
عجب بزمي كه آهنگش خموشيست
نه جاي باده و نه باده نوشيست
نهي گر گوش دل را بر سر سنگ
بر آري ناگهان آه از دل تنگ
گلندامان زير سنگ خفته
در آغوشي خموشي تنگ خفته
نه بانگي در گلوي نغمه سازان
نه جاني در تن گردنفرازان
غلط گفتم در اين غمخانه غوغاست
نشان عاشقي در بي نشان هاست
بسي بلبل كه در گل نغمه خوان است
قفس هاشان ز جنس استخوان است
به گل ها خفته گلها دسته دسته
به دست ساقيان جام شكسته
همه گل پيكران پاييز ديده
سهي قدان همه قامت خميده
عروسان را مغاكي حجله گاهي
مبارك باد ما اشكي و آهي
همه آهووشان گيسو كمندان
نكويان دلبران مشكل پسندان
پري رويان عاشق داده بر باد
همه شيرين لبان كشته فرهاد
خط بطلان به هر مجنون كشيده
بسي دلداده را در خون كشيده
گلندامان از گل باصفاتر
به لبخندي ز جان هم پر بهارتر
همه در زير سروي پاي بيدي
ولي نه آرزويي نه اميدي
سيه چشمان شيرينكار دلبند
كه جان بخشيده اند از يك شكر خند
به خدمت خوانده فراش صبا را
نيديده از رعونت زير پا را
نگاه مستشان هر سو فتاده هزاران خان و مان بر باد داده
بسي دلداده را ديوانه كرده
به نازي خانه ها ويرانه كرده
همه سيمين تنان شيرين سخن ها
به زير سنگ و گل تنهاي تنها
به خاك افتاده گيسو داده بر باد
چه شد آن نازها اي داد و بيداد
بيا بنگر كه ناز آلوده اي نيست
به غير از استخوان سوده اي نيست
كجا رفتند آن افسانه سازان
چه شد آهنگ مهر دلنوازان
كجا رفتند مرغان چمن ها
چه شد آن بزم ها آن انجمنها
خموشي را نگر آوازها كو
كجا شد نغمه ها آن ساز ها كو.
چه جاي نغمه در ياران نفس نيست
ز خاموشي تو گويي هيچ كس نيست
دل شاد و لبخند كجا رفت
هنرهاي هنرمندان كجا رفت
چه شد غوغا گري هاي شبانه
قناري ها خموشند از ترانه
نه آوايي نه فريادي نه سازيست
به پيش پبيشان راه درازيست
صداي سازشان آواي مرگ ست
نثار خاكشان خشكيده برگشت
هم ايناني كه در خلوت خزيدند
عجب بزمي هنرمندانه چيدند
چو مي خواندم خطوط سنگ ها را
در آنجا يافتم صبا را
صبا آن نغمه ساز آتشين دست
كه دلها را به تار ساز مي بست
صبا در نغمه ها فرمانروا بود
دو زلف زهره در چنگ صبا بود
يه ساز خود هزاران رنگ مي داد
كه هر سيمش هزاران زنگ مي داد
به خود گفتم كه آن تابنده در كو
به چنگش نغمه زنگ شتر كو
مرا بر گور غمگيني گذر بود
كه روي سنگ آن نام قمر بود
قمر آن عندليب نغمه پرداز
زني هنگامه گر هنگام آواز
اگر در بوستان لب باز مي كرد
ميان بلبلان اعجاز مي كرد
ولي اكنون قمر افسرده جانست
در اين ويرانه خاكش در دهانست
قمر روزي كه در كشور قمر بود
كجا او را از اين منزل خبر بود
نه آوايي نه بانگي نه سروري
دو مشت استخوان در خاك گوري
در اين وادي كه اقليمي مخوف است
قمر تا روز محشر خسوف است
به زير سنگ ديگر داريوش است
كه مست افتاده گل خموش است
ز خاطر رفته عشق و يادگارش
همان روزي كه بودي زهره يارش
كنار خويشتن رعنا ندارد
كه درگل عاشقي معنا ندارد
در اين تنها نشيني يار او كو
در انگشتان محجوبي نوا نيست
ز انگشتش به جز خاكي به جا نيست
طربسازي كه خود سازش شكسته
بر آن گرد فراموشي نشسته
ولي گويي كه از او مي شنودم
من از روز ازل ديوانه بودم
سماعي را سماعي نيست ديگر
چراغش را شعاعي نيست ديگر
به گوش ما نوا از گور او نيست
طنين نغمه ي سنتور او نيست
به جاي ضرب تهراني ز باران
صداي ضرب خيزد در بهاران
ز رگباري كه بر اين سنگ ريزد
به هر ضربت صداي ضرب خيزد
به يكسو صبحي افسانه گو بود
كه سنگ كهنه اي بر گور او بود
صدا زد بندي اين خانه ماييم
چه شد افسانه ها افسانه ماييم
تو هم از اين حكايت قصه سر كن
رفيقان را بز اين منزل خبر كن
ميان صفه ها گور هارست
فرامشخانه اي درلاله زار است
نواي مرغوايش با دل تنگ
بر آمد از دل خاك و دل سنگ
كه ما رفتيم و بس جانانه رفتيم
خمار آلوده از ميخانه رفتيم
تو اي مرغ سحر ها ناله سر كن
به بانگي داغ ما را تازه تر كن
اگر اكنون ملك افتاده در بند
بخوان بر ياد او شعر دماوند
منم پاييزي و نامم بهار است
دلم بر رحمت پروردگار است
رشد ياسمي استاد ديرين
به تلخي شسته دست از جان شيرين
فتاده بي زبان در گور تنگش
درخشد قطعه شعري روي سنگش
نسيم آسا از اين صحرا گذشتيم
سبكرفتار و بي پروا گذشتيم
به چشم ما كنون هر زشت زيباست
چو. از هر زشت و هر زيبا گذشتيم
گريزان از بر سودابه دهر
سياوش وار از آذرها گذشتيم
كنون در كوي ناپيدا خراميم
چو از اين صورت پيدا گذشتيم
رشيد از ما مجو نام و نشاني
كه از سرمنزل عنقا گذشتيم
ز سويي تربت مسرور ديدم
توانا شاعري در گور ديدم
سخن سنج و سخندان و سخنيار
ولي چون نقطه اي در خط پرگتار
يه پيري خاطري بس شادمان داشت
ب روز تلخ شكر در دهان داشت
بخوانم قطعه يي زان پير استاد
كه با طبع جوان داد سخن داد
يكي گفتا ز دوران نااميدم
كه مي رويدبه سر موي سپيدم
من از موي سپيد انديشه دارم
كه بر پاي جواني تيشه دارم
بگفتم اين خيالي ناپسندست
جواني آهويي سر در كمندست
كمندش چيست ؟ شوق و شادماني
چو گم شد زود گم گردد جواني
جواني دوره يي از زندگي نيست
گه چون بگذشت نوبت گويدت ايست
جواني در درون دل نهفته
جواني در نشاط و شور خفته
چو بيني دير خواه و زود سيري
جهانت مي كند آگه كه پيري
در آنجا چون رهي را خفته ديدم
دلم را از غمش آشفته ديدم
به ياد آمد مرا روز جدايي
كه رفت از شمع چشمش روشنايي
دگر در ناي او شور غزل نيست
كنون در شاعري ضرب المثل نيست
به خود گفتم چرا از اين غزلسرا
ميان خفتگان برنايد آواز
برآمد ناله يي از پرده خاك
شنيدم از رهي اين شعر غمناك
الا اي رهگذر كز راه ياري
قدم بر تربت ما مي گذاري
در اينجا شاعري غمناك خفته است
رهي در سينه اين خاك نهفته است
به شبها شمع بزم افروز بوديم
كه از روشندلي چ.ن روز بوديم
كنون شمع مزاري نيست ما را
سراغي كن ز جان دردناكي
برافكن پرتوي بر تيره خاكي
بنه مرهم ز اشكي داغ ما را
بزن آبي بر اين آتش خدا را
ز سوز سينه با ما همرهي كن
چو بيني عاشقي ياد رهي كن
به نزديك رهي خاك فروغ است
تو گويي آن همه شهرت دروغ است
پس از عصيان و اسير افتاده بر خاك
مغاكي تنگ با ديوار نمناك
تولد ديگر و مرگش دگر بود
ولي از اين تولد بي خبر بود
كه ميلادي دگر باشد پس از مرگ
روان ها را سفر باشد پس از مرگ
تماشا كن كه ايرج لا ل لال است
خكوش از آن خروش و قيل و قال است
شكسته دست يزدان خامه اش را
ز دلها برده عارفنامه اش را
كجا رفت آن سخنهاي بد آموز ؟
كجا شد چامه هاي خانمان سوز
همان روزي كه صاف و ساده بودم
دم كرياس در ايستاده بودم
كنون ايرج بگو آن ماحضر كو
نشان از آن زن و كرياس در كو ؟
دريغ از ايرج و طبع خداداد
كه در راه پريشان گويي افتاد
بدا بر ما كه تن در گل بماند
به ديوان گفته باطل بماند
خوشا هجرت از اينجا با دل پاك
كه همچون گل نهندت در دل خاك
خوشا آن كس كه چ.ن زين ره گذر كرد
به اقليم نيكوكاران سفر كرد
خوشا ! با عشق حق در خاك رفتن
بدا! پاك آمدن نا پاك رفتن