باز بر خاك درت روی نیاز آوردم
آن دلی را كه شكستی به تو باز آوردم
كوته از ناز مكن دست تمنایی را
كه به دامان تو از روی نیازآوردم
دامن اشكی وافسانه جانسوزغمی است
آنچه از خلوت شبهای دراز آوردم
بر در معبد خورشید به طاعت نروم
من كه در میكده عشق نماز آوردم
همچو مهتاب نظرگاه همه عالم شد
شمع عشقی كه به خلوتگه راز آوردم
ترك دل گفتم ودرپای تو انداختمش
چون كبوتر كه به جولانگه باز آوردم
موج دردی شدوبرجان من سوخته ریخت
هر صدایی كه برون از دل ساز آوردم
(( ابوالحسن ورزی))